پیرزنی از دوستان اهل بیت(ع)خدمت امام صادق (ع)رسید و 2ژاکت را که خود بافته بو مقابل حضرت گذاشت به ایشان عرض کرد که هنگام بافت ژاکت اول پیوسته صلوات فرستاده و هنگام بافت ژاکت دوم پیوسته دشمنان شما را لعن کرده ام.حالا تقاضایم این است یکی از دو ژاکت را برای خودتان بردارید و دیگری را به من بدهید تا بپوشم.آن حضرت ژاکتی را که به هنگام بافتش دشمنان اهل بیت را لعن کرده اند برای خود برداشت وزکتی که درهنگام بافتنش پیوسته سلام و درود فرستاده را به پیر زن داد
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمرد در حالی که در آن گرد و غبار، سفیدی عمامه اش جلب توجه می کرد و کمر خمیده اش هر بیننده ای را به تعظیم و تکریم وا می داشت رفت پشت خاکریز . گلوله ها و خمپاره ها هم نوا شده بودند و برای سفر بهشتی بچه ها چاووشی می خواندند. آرپی جی زن ها تمام همتشان را گذاشته بودند تا بی وجودی تانک های دشمن را اثبات کنند که پیرمرد خودش را رساند به یکی از آر پی جی زن ها و گفت: خسته نباشی برادر. شاید اگر هر کسی غیر از آیت الله میرزا جواد آقا طهرانی این جمله را گفته بود برخورد تند آرپی جی زن را در پی داشت. ولی در صدای او آرامشی بود که چونان دم عیسی خستگی را از تن رزمنده بیقرار، بدر می برد. یکی از بچه ها که اعتقاد عجیبی به این پیر روشن ضمیر داشت خودش را به آرپی جی زن رساند و گفت: بده حاج آقا تانک رو بزنند. و پس از کمی تردید ...
میرزا جواد آقا گفت « من که چشمام خوب نمی بینه بگید تانک کدوم طرفه ». اضطراب وجود اطرافیان را لبریز کرده بود که یکی گفت : اون طرفه حاج آقا. و روحانی پیر زیر لب خواند: « فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللَّهَ سَمیعٌ عَلیمٌ ». و ناگهان هاله ای از دود و آتش تانک را دربر گرفت.
سلام. یه روز سرد و بارونی خانمم ترک موتور نشسته بود که یه دفعه چشمش افتاد به تابلوی بزرگراه ... . خانمی ما که تا چند لحظه پیش از سرما می لرزید یه دفعه سردی هوا رو فراموش کرد و گفت: چه جالب بزرگراه شهید ...؟! پرسیدم : چطور مگه؟! گفت: اصفهان که دانشگاه صنعتی بودم یه دوست داشتم که بعضی وقتها می گفت: «یعنی این دنیا که بزرگراهها و خیابونای اصلی رو به اسم سردارهای معروف و شهدای بزرگ گذاشتن اون دنیا هم همینجوریه؟ یعنی اون دنیا هم شهیدهای بسیجی گمنامی مثل پدر من هم ناشناخته خواهند موند؟!»
اون که اهل یکی از روستاهای اطراف ابرقو بود یه داداش داشته که سربازیش مصادف میشه با جنگ و از قضا هم مادرش به این پسر علاقه خاصی داشته و شبانه روز در فراق جوونش گریه و زاری می کرده . دوستم می گفت: بابام که بی قراری مادرم رو دید نذر کرد که خدایا پسرمو صحیح و سالم برگردون که مادرش طاقت نداره و در عوض منو به جای اون قبول کن. اتفاقا خیلی زود برادرم از جبهه برگشت و پدرم هم به خاطر نذری که کرده بود رفت جبهه و توی همون سفر اول مفقود الاثر شد و ما هفت هشت بچه قد و نیم قد یتیم شدیم. از طرفی برخی از اهالی روستا که همه عمرشون به عافیت طلبی گذشته بود سوژه جالبی برای شایعه پراکنی پیدا کرده بودن و می گفتند: اصلا از کجا معلوم که حسین حیدری پور شهید شده احتمالا یه نصف شب از عملیات جا مونده و گرگهای بیابون خوردنش. این حرفها خیلی آزارم میداد تا اینکه یه شب بابامو با یه لباس فوق العاده تمیز در حالی که از خوشحالی صورتش برق می زد رو تو خواب دیدم و بهم گفت که من همون اولین عملیاتی که بعد از جبهه رفتنم پیش اومد ترکش یه خمپاره خورد به سرم و نصف جمجمه مو با خودش برد. چند سال بعد که پیکر بابامو آوردن دیدیم که نصف جمجمه اش از بین رفته بود.
1)حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که میتونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگهس.تو حق نداشتی بزنیش.
2)آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.یک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتیم«اگه شهید میشدی…؟»
گفت«این بیت المال بود.»
3)هر روز توی مریوان،همه را راه میانداخت؛هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر میخوردیم پایین.
این آموزشمان بود. پایین که میرسیدیم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف میکرد. خسته نباشید میگفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسی.»
گفت«چی گفتی؟»
ـ گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست یکی دیگر.گفت«بخیز.»
هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.
گفت«آخرین دفعهت باشه که این کلمه رو میگی.»
سلام علیکم
روز پرستار را داشتیم که روز تولد حضرت زینب سلام الله بعنوان روز پرستار نام گذاری شده .
در آخرین نوشته ی شهید احمد رضالو به خواهرش آمده : ... اگه شهید شدم مثل حضرت زینب سلام الله علیها باشد ... .
هرچند وقتی در کربلای پنج شهید شد نتوانستم خبر شهادتش را به خواهرش بدهم و اول گفتم که زخمی شده و باید بریم خانه ی پدرش ، ولی این گفته ی شهید خیلی کارساز بود .
هنوز هم بقوت خود باقیست ، چراکه نقش مادران ، خواهران و دختران ما در کربلای جبهه ها فقط مثل حضرت زینب حضور در میدان جنگ نبود ! بلکه همانطور که در باره آن حضرت سلام الله علیها گفته شده : کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود ، در مورد زینب های کربلای جبهه ها هم این صادق است .
روزشان گرامی باد .
راستی از کربلای جبهه های جنگ نرم چه خبر ؟ زینب هایش را عرض می کنم ؟ پرستارانش را عرض می کنم ؟
پدر شهید هاشم بخشایش نقل می کرد: هاشم وقتی به سن تکلیف رسید به من گفت : بابا من به سن تکلیف رسیدم. من که تصور می کردم هاشم می خواد ازدواج کنه با عصبانیت بهش گفتم هنوز داداشای بزرگتر از خودت داماد نشدن که تو بخوای ازدواج کنی . هاشم که از خجالت سرخ شده بود گفت : بابا شما چرا زود قضاوت می کنید! من می خواستم بگم که شما برای کار در قنادی به من پول می دید و از طرفی چون به سن تکلیف رسیدم خمس هم بر من واجبه می خواستم اگه ممکنه یه دفتر کوچولو بردارم و دخل و خرجمو بنویسم تا با توجه به اینکه مخارجم رو شما می دید سر سال، خمس پس اندازم رو پرداخت کنم.