کربلای جبهه ها
1)حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که میتونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگهس.تو حق نداشتی بزنیش.
2)آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.یک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتیم«اگه شهید میشدی…؟»
گفت«این بیت المال بود.»
3)هر روز توی مریوان،همه را راه میانداخت؛هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر میخوردیم پایین.
این آموزشمان بود. پایین که میرسیدیم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف میکرد. خسته نباشید میگفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسی.»
گفت«چی گفتی؟»
ـ گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست یکی دیگر.گفت«بخیز.»
هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.
گفت«آخرین دفعهت باشه که این کلمه رو میگی.»
نوشته شده توسط :مسافری از ... در 89/2/2 - 11:30 ص : : :
نظر